-
ناموس تو، ناموس من
شنبه 11 شهریورماه سال 1391 12:38
خواهرم بد جوری از درد بی تابی میکرد... شب بود، زنگ زدم آژانس، رفتیم درمانگاه، شلوغ بود و همگی به نوبت... معاینه دکتر، گرفتن داروها، تزریق سرم و ... نگاه به ساعتم انداختم! یازده و چهل پنج دقیقه! سریع از درمانگاه بیرون زدیم و تاکسی دربست گرفتیم... راننده تاکسی دویست متر مانده به منزل مان پایش را روی ترمز گذاشت......
-
آن سگ مهربان نبود!
شنبه 11 شهریورماه سال 1391 12:25
هر خانهای سگی داشت، بعضی خانهها دو تا، میشمردی تعداد سگها از اهالی روستا بیشتر بود. یکبار عصر مجبور بودم مسیری را تنها بروم. روستا خلوت بود. به در هر خانهای میرسیدم سگ نگهبانش به نشان احترام پا میشد و چند تا پارس حوالهام میکرد که یعنی حاجآقا ارادت داریم! من هم دستی تکان میدادم و برایش آرزوی موفقیت و طول عمر...
-
دعای سفره
شنبه 11 شهریورماه سال 1391 11:56
بعد از اولین منبر شبانه و به فیض رساندن ملت! آقاسلمان - میزبانی که فقط چند سال از من بزرگتر بود - گفت: شام را منزل یکی از اهالی روستا مهمان هستیم. این برنامه، شبهای بعد هم بود که هر شبی جایی خراب میشدیم البته با دعوت قبلی (یعنی اخلاقی خراب میشدیم). بین راه آقاسلمان گفت: دعای سفره را فراموش نکنید! گفتم: چقد راهه تا...
-
از مباحثه تا شهید ثالث!!!
شنبه 11 شهریورماه سال 1391 09:59
یکی از ارکان مهم طلبگی مباحثه هست؛ اساتیدمون همیشه تاکید میکردن بدون بحث کلاس نیایم. حتی یکی از اساتید گفته بودن اگه بدون بحث سر کلاس من بیاید؛حلالتون نمیکنم!به خاطر تاکیدات اساتید همیشه به مباحثه اهمیت میدادیم. گروه ما اول 3 نفره بود و بعدا شد 5نفره. البته هرگروهی برای خودش قوانین خاصی داشت.مینا به گروهشون خیلی سخت...
-
ماه رمضون گریه دار...
جمعه 10 شهریورماه سال 1391 07:03
ماه رمضون اون سال اولین باری بود که تبلیغ می رفتیم . اونم با استاد اخلاقمون... جای شما خالی بود ! چشمتون روز بد نبینه ! اون ماه رمضونی استاد اشک مارو درآورد . توی خونه ای که مستقر بودیم کارها تقسیم شده بود . جارو زدن هم نوبتی بود . امان از وقتی که جارو زدن نوبت یکی از ماها می شد . استاد قدم به قدم جارو رو تعقیب محسوس...
-
بابا آمد ...بابا از زندان آمد
پنجشنبه 9 شهریورماه سال 1391 22:00
حاج آقا! حاج آقا! متوجه او شدم که دست معصومش به عبایم گره خورده بود و به همراهی قدم های بزرگ من می دوید و صورتش را به سمت بالا نگاه داشته بود و هی عبایم را می کشید که حاج آقا! حاج آقا! ایستادم جان حاج آقا! دخترکی ناز و معصوم. شش هفت ساله ، به معصومیت دخترک بچه های آسمان مجیدی با تردید نگاهش را برگرداند بی اختیارنگاه...
-
توهین به بچه ها
پنجشنبه 9 شهریورماه سال 1391 05:55
در ایام محرم منبر رفته بودم ، یک مرتبه دیدم مردى آمد و بچه ها را بلند کرد و بعد گروهى از شخصیّت هاى مملکتى وارد شدند. به محض اینکه این صحنه را دیدم گفتم : کسى حق ندارد بچه ها را بلند کند مگر اینکه خودشان بخاطر احترام بلند شوند! متاءسفانه در مجالس ما به بچه ها زیاد بى اعتنایى مى شود. خاطره از حجه الاسلام قرائتی
-
تبلیغ در روستا!
پنجشنبه 9 شهریورماه سال 1391 05:55
اسکانمون یکی از روستاهای حومه بود .. واسه نماز مغرب عشا رفتیم مسجد روستا . خادم مسجد که کلی ذوق زده شده بود بوق و باند بالای مسجدو روشن کرد و بلند بلند با همون لهجه ی روستاییش صدا میزد آهای مردم خدا خیرتان بده بیاین مسجد شیخ از مشهد اومده !! زود بیاین نماز جماعته .آی خدا خیرتان بده ... نماز اول رو که خوندیم به مناسبت...
-
تبلیغ...محرم...دزدی!!!
پنجشنبه 9 شهریورماه سال 1391 05:52
روستایی که این دهه رفته بودم برای تبلیغ از روستاهای بخش نصرآباد تربت جام بود. یه روستای خوش آب و هوا و کم جمعیت، با مردمانی خون گرم و مهمون نواز به اسم قنداب یا همون خوکاب قدیم. چیزی که تو این روستا برام جالب بود و جای دیگه ندیده بودم یه رسم قدیمی در حال انقراض بود که قبل انقلاب با رنگ و لعاب خاصی اجرا می شده و گویا...
-
قبل از سیر شدن از غذا دست بردارید
پنجشنبه 9 شهریورماه سال 1391 05:51
عدّه اى خانم به دعوت حاجیه خانم مهمان و مشغول غذا خوردن بودند، تا وارد منزل شدم ، خانم ها گفتند: حاج آقا براى ما هم حدیثى بخوانید! گفتم : حدیث داریم که قبل از سیر شدن دست از غذا خوردن بکشید!! خاطره از حجه الاسلام قرائتی
-
به شما حجره می دهیم
پنجشنبه 9 شهریورماه سال 1391 05:50
سال هاى اوّل طلبگى ام در قم ، خواستم در مدرسه علمیه آیة اللّه گلپایگانى قدّس سرّه حجره بگیرم ودرس بخوانم . گفتند: به کسانى که لباس روحانیت نپوشیده اند حجره نمى دهند. خودم خدمت معظم له رسیدم ، ایشان نیز فرمود: شما که لباس ندارید معلوم است کم درس خوانده اید. به ایشان عرض کردم گرچه به من حجره ندهید، ولى اجازه بدهید یک...
-
اولین پست
پنجشنبه 9 شهریورماه سال 1391 05:50
سلام من حمید رضا طلبه سطح حوزه علمیه اصفهان هستم و هدفم از ایجاد این وبلاگ آشنا کردن افراد با محیط حوزه و بیان خاطرات طلبه هاست البته اینو بگم که چون خیلی سرم شلوغه شاید وقت نکنم زود به زود مطلب بذارم ولی به هر حال تلاش خودمو میکنم در ضمن اگه با نظراتتون منو راهنمایی کنید خوشحال میشم.