ماه رمضون اون سال
اولین باری بود که تبلیغ می رفتیم . اونم با استاد اخلاقمون... جای شما
خالی بود ! چشمتون روز بد نبینه ! اون ماه رمضونی استاد اشک مارو درآورد .
توی خونه ای که مستقر بودیم کارها تقسیم شده بود . جارو زدن هم نوبتی بود .
امان از وقتی که جارو زدن نوبت یکی از ماها می شد . استاد قدم به قدم جارو
رو تعقیب محسوس می کرد . کافی بود یه آشغال کوچیک جابیفته . دیگه هیچی!!!
آه ! خدای من از سحری ها نگم که خیلی غم انگیز بود ... اولش استاد
بزرگوار ما پختن سحری رو به عهده گرفتن . خوب بود ولی ... ما یه دفه جو گیر
شدیم و پیش نهاد کردیم به عهده ی ما باشه ... استاد قبول نمی کردن . اما
بالاخره قبول کردن . کاشکی نمی کردن!!!
ساعت رو کوک کردیم و خوابیدیم .
ساعت زنگ زد. اما ما یه کمی دیر بلند شدیم . فقط یه کمی! حدود یکی دو ساعت
!!! چند دقیقه بیشتر به اذان نمونده بود . دیدیم که استاد خودشون بلند شدن
و غذای افطار رو گرم کردن و مشغول میل کردن هستن . ما هم همگی سریع تو یه
حرکت پریدیم و رفتیم هر کداممون یه قاشق آوردیم تا اذان نشده یکی دو قاشق
بخوریم . اما استاد قابلمه رو کشید کنار و فرمود : کجا ؟ قرار بود شما سحری
بپزین !!! تنبیه شما اینه که من می خورم و شما نگاه می کنید!!!
خلاصه .... استاد گرامی به تنهایی تمام ان قیمه پلوی نازنین رو نوش جان کرد و ما تنها تماشا کردیم . 

و یادمون موند که وقتی چیزی رو به عهده گرفتیم حتما انجامش بدیم .......
خاطره از وبلاگ طلبگی ...خاطرات طلاب شهید