خاطرات طلبه ها

در این وبلاگ خاطرات طلبه ها را دنبال کنید

خاطرات طلبه ها

در این وبلاگ خاطرات طلبه ها را دنبال کنید

ماه رمضون گریه دار...


ماه رمضون اون سال اولین باری بود که تبلیغ می رفتیم . اونم با استاد اخلاقمون... جای شما خالی بود ! چشمتون روز بد نبینه ! اون ماه رمضونی استاد اشک مارو درآورد . توی خونه ای که مستقر بودیم کارها تقسیم شده بود . جارو زدن هم نوبتی بود . امان از وقتی که جارو زدن نوبت یکی از ماها می شد . استاد قدم به قدم جارو رو تعقیب محسوس می کرد . کافی بود  یه آشغال کوچیک جابیفته . دیگه هیچی!!!
آه ! خدای من از سحری ها نگم که خیلی غم انگیز بود ... اولش استاد بزرگوار ما پختن سحری رو به عهده گرفتن . خوب بود ولی ... ما یه دفه جو گیر شدیم و پیش نهاد کردیم به عهده ی ما باشه ...  استاد قبول نمی کردن . اما بالاخره قبول کردن . کاشکی نمی کردن!!!
ساعت رو کوک کردیم و خوابیدیم . ساعت زنگ زد. اما ما یه کمی دیر بلند شدیم . فقط یه کمی! حدود یکی دو ساعت !!! چند دقیقه بیشتر به اذان نمونده بود . دیدیم که استاد خودشون بلند شدن و غذای افطار رو گرم کردن و مشغول میل کردن هستن . ما هم همگی سریع تو یه حرکت پریدیم و رفتیم هر کداممون یه قاشق آوردیم تا اذان نشده یکی دو قاشق بخوریم . اما استاد قابلمه رو کشید کنار و فرمود : کجا ؟ قرار بود شما سحری بپزین !!! تنبیه شما اینه که من می خورم و شما نگاه می کنید!!!  
خلاصه ....  استاد گرامی به تنهایی تمام ان قیمه پلوی نازنین رو نوش جان کرد و ما تنها تماشا کردیم .
و یادمون موند که وقتی چیزی رو به عهده گرفتیم حتما انجامش بدیم .......


                                                              خاطره از وبلاگ طلبگی ...خاطرات طلاب شهید

نظرات 1 + ارسال نظر
بنده خدا جمعه 15 دی‌ماه سال 1391 ساعت 14:36

سلام
عالی بود عجب ماه رمضونی بود برای شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد