خاطرات طلبه ها

در این وبلاگ خاطرات طلبه ها را دنبال کنید

خاطرات طلبه ها

در این وبلاگ خاطرات طلبه ها را دنبال کنید

تبلیغ...محرم...دزدی!!!


روستایی که این دهه رفته بودم برای تبلیغ از روستاهای بخش نصرآباد تربت جام بود. یه روستای خوش آب و هوا و کم جمعیت، با مردمانی خون گرم و مهمون نواز به اسم قنداب یا همون خوکاب قدیم.
چیزی که تو این روستا برام جالب بود و جای دیگه ندیده بودم یه رسم قدیمی در حال انقراض بود که قبل انقلاب با رنگ و لعاب خاصی اجرا می شده و گویا امسال در حال احیا بود:
رسم خوب یا بد" علم دزدی"!



به این طریق که از روستاهای اطراف چند نفر که ترجیحاً در امور دزدی و شبیخون زدن وارد بودن شبانه می یومدن و اگه گیر سگهای روستا نمی افتادن و می تونستن غل و زنجیر و طناب هایی که از علم به دست نگهبان های مسجد گره خورده بود رو با موفقیت باز کنن و علم به اون سنگینی رو بدون سر و صدا بلند کنن و ببرن....، روستای خواب رفته باید همه اهالی روستای برنده رو دعوت می کردن و شام می دادن.

اون وقت روستای بازنده اجازه پیدا می کردن برن و علم عزاداریشون رو بیارن. البته پس گرفتن علم دزدیده شده هم رسم و رسومات مخصوص خودشو داره. بایددسته عزاداری راه بندازن وعلمشون را همراه نوحه و سینه زنی و تشریفات خاص خودش تحویل بگیرن و بیارن.
اما لنگه دیگه ماجرا اینه که اونایی که شبانه می یان علم دزدی، باید خیلی مراقب باشن تا گیر نیفتن وگر نه روستای خودشون باید دعوتی بدن تا گروگانشون آزاد بشه.
البته می گم این رسم قبل انقلاب اجرا می شده؛ اما شب نهم عاشورا ، موقع چایی آخر مجلس بود که خبر رسید دیشب فلان روستا به اون روستای دیگه شبیخون زده و علم و علم کشی راه افتاده.
نظرات مخالف و موافق این رسم هم مطرح شد. پیر مردا این کارا رو مسخره بازی در شب های عزا تعبیر می کردن و به یه مشت اراذل و اوباش معتاد نسبت می دادن. میان سالها بیشتر فکر آبرو و اسم روستا بودن که اگه بیان علم و ببرن نمی تونیم دعوتی ندیم. جوونترا هم به فکر مبارزه و دفاع و نگهبانی افتاده بودن... . منم گیج می زدم و دنبال موضوع شناسی مسأله بودم و هیچ حکم و فتوایی هم له یا علیه مسأله صادر نکردم. فی المجلس به نظرم یه جور شرط بندی می یومد؛ ولی خب بیشتر باید بررسی می شد. به هرحال کسی هم دنبال حکم شرعی مسأله نبود.
مشکل این بود که روستای ما هفت، هشت خانوار بیشتر نبودن. البته جمعیتشون خیلی زیاد بوده. فقط هفده تا شهید تقدیم انقلاب کرده بودن. اما به خاطر خشک سالی و روند رو به رشد مهاجرت به شهرها به این تعداد رسیده بودن.
 (بالاخره این شهری شدن روستایی ها هم معضلیه تو کشور. مهاجرت روستایی یعنی رشد حاشیه نشینی در شهرها. حاشیه نشینی هم یعنی اعتیاد یعنی بیکاری....)
 القصه، اگه علم و می بردن باید با همین جمعیت کوچیک جور یه روستای بزرگ رو می کشیدن. بعضی ها هم به همین استدلال می کردن و می گفتن اونا دیگه این قدر نامرد نیستن علم این روستای در حال انقراض را ببرن... .
به هر حال به این نتیجه رسیدن که احتیاط شرط عقله. یکی دو نفر از مهمونای شهری که اتفاقا جا برا خوابیدن نداشتن مأمور خوابیدن تو مسجد و نگهبانی از علم شدن(البته شاید جا داشتن ولی خب غافل از این که حاج آقا زبل تر از این حرفاست و قبلا ساک و زنبیل گذاشته و جاها رو گرفته... البته برای این مأموریت به من اعتماد هم نداشتن؛ چون قبلاً خودم پیشنهاد داده بودم که منو نگهبان بزارن تا علم دو دستی تقدیم کنم بلکه یه شبم شده پا منبر ما مملو از جمعیت بشه... .).
حالا بماند شرح حمله هفت، هشت نفری اون شب و دفاع شجاعانه این دو نفر که خودش جریانی جداگانه است... .

.....................................................................

پی نوشت1: اینم محل افاضات حاج آقا


                               

پی نوشت 2: چون جای ثابتی نداشتم و هر روز درگردش، ماشینو وسط روستا گذاشته بودم و کتابا و نوت بوک و وسایلام رو توصندوق عقب. هر کدوم که لازم می شد، میومدم و بر می داشتم.

پی نوشت 3: یه روز با چوپونای روستا قرار گذاشتم همراه گله برم کوه. اما اون روز هوا یه کم سردتر بود و اونا صلاح دیده بودن دنبال حاج آقا نیان مبادا حاج آقا سرما بخوره و لنگ شدن مراسمات به گردن اونا بیفته. منم دیدم اینا دیر کردن خودم اومدم بیرون و عبا و عمامه رو گذاشتم تو ماشین و لباس رزم پوشیدم.

 اما نمی دونستم از کدوم طرف رفتن. یه سگه بود دم در خونه میزبان ما ، که روزای اول خیلی حال ما رو گرفته بود اما ظاهرا کم کم که به یکی دو تا از سخنرانی هام که از بلندگوی مسجد پخش می شد گوش داده بود ، پی به کمالات ما برده بود و خلاصه نرم تر شده بود و آخریا با هم رفیق شده بودیم.
تا بهش گفتم اینا کجا رفتن دیدم بلند شد و به یه سمتی حرکت کرد هی می رفت و بر می گشت و سر وصدا می کرد. خلاصه با زبون بی زبونی فهموند که بیا دنبالم . ما هم دنبالش راه افتادیم

 

تا بالاخره ما رو به گله رسوند.

خودش مظلومانه دور از گله نشسته بود و جرأت نمی کرد نزدیک بشه آخه با سگ گله میونه خوبی نداشت . چند وقت پیش با هم درگیر شده بودن و چشمش حسابی زخمی شده بود. البته با پا درمیونی ما و تشر چوپان اونم تونست وارد گله بشه و ما رو همراهی کنه
پی نوشت 4: اینم چایی دودی روی کوه با استکانایی که به افتخار حاج آقا هنوز مارک های آبی کاغذی روش جدا نشده. دقت کنید ببینید چقدر با آفتابه! چای همخونی داره.

پی نوشت 5: یه معدن آجر نسوز هم تو کوه های این روستا پیدا شده که در انتظار یه سرمایه دار فعلا در مرحله اکتشاف مونده. مردم می گفتن قیمت آجر نسوز با قیمت طلا برابری می کنه. با خودم گفتم همون جا بمونم و یه تنه کل معدنو استخراج کنم ولی دیگه درس و بحث ها اجازه کار اقتصادی رو به ما نمی ده شما اگه وقتشو دارین بسم الله!

یه درخت هم نزدیک روستا هست که خیلی کهن ساله و از تو دل سنگ ها سر بلند کرده. بین مردم شایع هست که هر کی بخواد به شاخه های این درخت صدمه بزنه خودش یه صدمه ای می بینه. چند نمونه هم دارن و مدام مثال می زنن.

پی نوشت6: از عجایب این روستا این بود که موقع منبر و غیر منبر بگی اگه از سنگ صدا شنیده می شه من می گم ازقسمت خانوما هیچ پچ پچی و هیچ صدایی شنیده نمی شد. گاهی شک می کردم اصلا خانوما شرکت می کنن یا نه. ولی می دیدم موقع روضه صدای و گریه و ناله و ضجه بلند می شه.
فقط یه دفعه یه صدایی از پشت پرده شنیدم. یه دختر بچه نمی دونم می خواست حرف بزنه، گریه کنه که هنوز دهنش باز نشده بود یهو یه صدای ضربه ای خفن تو فضای مسجد پیچید. فکر کنم مسیر فرود ضربه هم پشت کله دخترک بود. هرچه بود و نبود صدا در نطفه خفه شد و باز سکوت... خنده ام گرفته بود ولی هر طور بود خودمو کنترل کردم.
پی نوشت7: اینم مزار سیدی از اهالی همین روستا که چند سال قبل یه دختر فلج رو شفا می ده. مردم روستا می گن هر سال همون موقع، خانواده اون دختر میان و نذری دارن و همه اهالی روستا رو شام می دن. دختر تا از ماشین پیاده می شه پا برهنه تا مزار سید می دوه و زیارتی و فاتحه ای و عرض تشکر.

ظهر عاشورا هم مردم حسین حسین کنان خودشونو به این مزار می رسونن و روضه ای خوانده می شود و خیراتی بین مردم گردانده می شود.

پی نوشت آخر: مردم روستا به شدت اهل پی گیری مسائل سیاسی به خصوص از بیست و سی و رادیو بی بی سی بودن و همه طرف دار احمدی نژاد. با این که سواد بالایی نداشتن ولی گاهی تحلیل های دقیق و بروزی داشتن و گاه و بی گاه تعجب ما را برمی انگیختند.

آمار معتاد و قاچاقچی  بر خلاف روستاهای اطراف صفر بود. آب شربشان از کوه لوله کشی شده بود و برقشان به راه. تلفن همراه گاه بی گاه خطکی می داد: همین قدر که سلام هنوز زنده ام.

البته بلندگوی مخابرات فعال بود و تند وتند مردم را از تماس ها آگاه می کرد. راهشان تا جاده اصلی 19 کیلومتر بود و هنوز شنی.

ماشین جهاد می رفت و میومد که جوی های آب و تلخ روستا رو سیمانی کنن تا آب هدر نره.

منتظر گاز رسانی روستاها هم بودن... .


                                                                    خاطره از وبلاگ هزار و یک تلنگر

نظرات 1 + ارسال نظر
محمود سه‌شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 20:16

هی وا... دمت گرم واقعا دست به داستانت خیلی توپه بازم بیا روستامون سری بزن فراموشمون نکنی.

البته من این خاطره رو ننوشتما منبعش زیرش ذکر شده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد