-
بردباری در تبلیغ
جمعه 29 آذرماه سال 1392 06:20
در سال 1372 برای تبلیغ اسلام و معارف دینی به جمهوری خود مختار نخجوان عزیمت کردم. نخجوان در شمال غربی ایران واقع شده و با کشورهای ایران، ارمنستان و ترکیه همسایه است و سیصد هزار نفر از جمعیّت آن شیعه مذهب اند. چون این سفر اوّلین سفر خارجی من بود، هم دلهره و اضطراب داشتم هم بسیار خوشحال بودم که توفیق تبلیغ اسلام در کشوری...
-
کجا بودیم؟
پنجشنبه 16 آبانماه سال 1392 06:19
در زمان طاغوت مرا به دبیرستانى بردند تا سخنرانى کنم . به من گفتند: اینجا دبیرستانى مذهبى است . وقتى وارد جلسه شدم وگفتم : (( بسم اللّه الرّحمن الرّحیم )) سر و صدا کردند و هورا کشیدند، قدرى آرام شدند گفتم : (( بسم اللّه الرّحمن الرّحیم )) باز هورا کشیدند، مدّت زیادى طول کشید هر چه کردم حتّى موفّق نشدم یک بسم اللّه...
-
قرآن و تبلیغ
سهشنبه 26 شهریورماه سال 1392 18:18
در یکی از روزهای سرد زمستان 1374 وارد یکی از شهرهای زیبا و مرزی ترکمنستان شدم. شهر چهارجو در نزدیکی مرز ازبکستان و در مسیر جاده مهم و تاریخی ابریشم قرار دارد.رودخانه خروشان و همیشه جاری جیحون از کنار این شهر عبور کرده و به آن طراوت و زیبایی خاصی می بخشد. در این شهرنسبتا سبز ملیت های گوناگونی مانند ترکمن ها و ازبک ها و...
-
بیدارکردنشون کارحضرت فیل بود.........
جمعه 15 شهریورماه سال 1392 07:46
چون بسیاری ازدرسهای ماطلبه ها عربیه وتخصصیه اصولا هم ازقم میادوسراسری برگزارمیشه همه هم وغم بروبچ میشه اون درسو دیگه هیچ البته جدای ازاینکه طلبه برانمره ومدرک درس نمیخونه ولی برای علم آموزی وتشکراززحمات اساتیدبزرگوارمیخونه تامثل همیشه خوش بدرخشد. شبهای امتحان بچه ها می رفتندتوسالن اجتماعات وحتی ازخیرکلاسهای درس وحجره...
-
اخلاق ، ماندگارتر از درس
چهارشنبه 16 مردادماه سال 1392 14:35
به عیادت یکى از مراجع رفتم ، ایشان بلند شده عمامه اش را به سرگذاشت و نشست ، علّت را پرسیدم . فرمود: به احترام شما. من تقاضا کردم راحت باشد و استراحت کند، ایشان قبول کرده و فرمود: حال که اجازه مى دهى من هم برمى دارم . من تمام درسهایى که در محضرش خوانده بودم فراموش کردم ، ولى این خاطره براى من مانده که به احترام من بلند...
-
ببخشید من عذر دارم!
جمعه 17 خردادماه سال 1392 07:09
وارد اتوبوس شدم، جایی برای نشستن نبود، همانجا روبروی در، دستم را به میله گرفتم... پیرمرد با کُتی کهنه، پشت به من، دستش به ردیف آخر صندلی های اقایون گره کرده! (که میشود گفت تقریبا در قسمت خانم ها) خانم دیگری وارد اتوبوس شد، کنار دست من ایستاد، چپ چپ نگاهی به پیردمرد انداخت، شروع کرد به غرلند کردن! ـ برای چی اومده تو...
-
خوابم که نماینده امام نیست!!
جمعه 17 خردادماه سال 1392 07:01
تا دیر وقت در جایى مهمان بودم ، موقع خوابیدن به صاحبخانه گفتم : موقع نماز صبح مرا بیدار کن . گفت : عجب شما که نماینده امام هستى ، گفتم : آقا! خودم نماینده امام هستم ، ولى خوابم که نماینده امام نیست ! خا طره از حجت الاسلام قرائتی منبع: کتاب خاطرات استاد قرائتی
-
فرجام پایداری
یکشنبه 18 فروردینماه سال 1392 10:46
در یکی از سال ها به دلیل این که در سِمَت امامت جمعه بودم، بر حسب برنامه ی همیشگی برای یکی از روستاهای اطراف شهر، روحانی اعزام کردم. مبلّغی که اعزام شده بود، روز بعد برگشت و گفت: , من به آن جا رفتم ولی آن ها گفتند:, این جا کسی مسجد نمی آید و جایی برای استراحت شما هم نیست و سرانجام چیزی هم به روحانی نمی دهند من به آن ها...
-
تشکر از خانواده
سهشنبه 15 اسفندماه سال 1391 16:02
با اینکه منزل ما رفت و آمد مهمان زیاد بود، ولى حاجیه خانم گفت : شما آقاى مطهرى را دعوت کنید. علّت را پرسیدم ؟ گفت : چون تنها مهمانى که موقع رفتن به نزدیک درب آشپزخانه آمده و از من تشکّر کرد ایشان است ، بقیه مهمان ها از شما تشکّر مى کنند. خا طره از حجت الاسلام قرائتی منبع: کتاب خاطرات استاد قرائتی
-
کتک مبارک
سهشنبه 15 اسفندماه سال 1391 15:59
مرحوم پدرم اصرار زیادى داشت که من محصل حوزه علیمه و روحانى شوم و من مخالف بودم و به دبیرستان رفتم . روزى گزارش چند نفر از همکلاسى هایم را به مدیر دادم که اینها در مسیر راه اذیت مى کنند، مدیر هم آنها را تنبیه کرد. آنها هم در تلافى با هم همفکر شدند و کتک مفصّلى را در مسیر برگشت به من زدند که سر و صورتم سیاه شد و بى حال...
-
خاطره ای از تبلیغ در ترکمنستان
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 11:55
در یکی از روزهای ماه مبارک رمضان سال 1373، بعد از یک سفر پرمشقت ولی موفقیت آمیز تبلیغی از بندر کراسنوودسکی (ترکمن باشی) به شهر تاریخی عشق آباد برگشتم. تصمیم داشتم برای تکمیل اطلاعاتم از آداب، رسوم و اخلاقیات مردم، با قطار سفر کنم. سفر با قطار به علت اینکه با زبان مردم آشنایی کمی داشتم و با آداب و رسوم آنان بیگانه...
-
این است تبلیغ اسلام
پنجشنبه 5 بهمنماه سال 1391 09:54
یکی دو هفته پیش، جوانی به منزل ما آمد. سلام علیکم ـ و علیکم السلام. (با یک قیافه ی حق به جانبی) بنده فلانی هستم. مبلّغ اسلامی در آمریکا. ـ خوب بفرمایید آقا چه درس هایی خوانده اید؟ ـ هیچی، دو سه سال بعد از دیپلم یک خرده از ادبیات عربی ... یک چیزهایی خواندم، به اندازه ی یک مبلغ! (این قدر مبلغ را یک دستی می گرفت که می...
-
روستای اشرار
پنجشنبه 5 بهمنماه سال 1391 09:48
برای بازرسی هجرت در استان کرمان به یکی از مناطق جنوبی این استان رفته بودم. یکی از طلاب هجرت بلند مدت حوزه که فارغ التحصیل حوزه سفیران هدایت بود ، بنده و یکی از همکاران را همراهی می کرد. از کنار روستایی می گذشتیم که قبلا محل حضور اشرار مسلح بود و اینک همه ساکنان آن دست از این کار بد کشیده اند. وقتی به آنجا رسیدیم این...
-
پایداری در تبلیغ
پنجشنبه 5 بهمنماه سال 1391 09:35
در یک روز تابستانی، عازم شهر کاکا در ترکمنستان بودم. مسیر طولانی و هوا بسیار گرم بود. بیابان های خشک، شدت حرارت را دو چندان می کرد. در آن هوای سوزان و داغ - که گویی از آسمان آتش می بارید وکسی به کسی اعتنا نمی کرد - در اندیشه وظیفه ی الهی خود بودم. وظیفه ای که هر انسان دردآشنا را به تکاپو وامی دارد و او را برای در آغوش...
-
اولین سفر من
پنجشنبه 5 بهمنماه سال 1391 09:24
مرو (ترکمنستان) ساعت 3/30 شب است. در هوای سرد و برفی از قطار پیاده می شوم و با دلی سرشار از هیجان و شوق به شهر مرو (ماری) گام می نهم. قرآن ها، کتاب های دینی، مهرها و سجاده هایی که همراه دارم، ساکم را سنگین ساخته است. چهره، زبان و آداب و رسوم اجتماعی این دیار برایم ناآشنا است. کم کم هوا روشن می شود. مسافران راهی خانه...
-
عبور از خط عابر پیاده...
چهارشنبه 26 مهرماه سال 1391 19:34
زمانی که تبریز بودم و هنوز ملبس نشده بودم یه روز اتفاقی یکی از طلبه های سالهای بالاتر رو دیدم (البته ایشان ملبس شده بودن ) با یه دسته گلی می خواست از خیابان ردبشه من به طور اتفاقی از خطکشی عابر پیاده ردشدم اما ایشان نه . ماشینها ترمز کردن و داد و هوار و ... تو همین بین یکی از راننده ها سرش رو از پنجره بیرون اورد و به...
-
ازدواج
یکشنبه 23 مهرماه سال 1391 10:26
مى خواستم ازدواج کنم ، ولى پدرم مى گفت : هر موقع درس خارج رفتى زن بگیر. دیدم به هیچ صورت قانع نمى شود، اثاثیه را از قم برداشتم و به کاشان نزد پدرم آمدم . او گفت : چرا آمدى ؟ گفتم : درس نمى خوانم ! شما حاضر نمى شوى من ازدواج کنم . خلاصه هر چه به خیال خویش مرا نصیحت کرد اثر نگذاشت . بعضى از آقایان را دید که مرا براى درس...
-
مباحثه در پاساژ
یکشنبه 16 مهرماه سال 1391 17:10
در روزهای گرم تابستان با یکی از دوستان مباحثه ای داشتم. موضوع بحث هم کتاب ارزشمند صمدیه نوشته شیخ بهایی بود. صمدیه به حق یکی از نشانه های عظمت شیخ بهایی است. این کتاب در حال حاضر در پایه اول حوزه خوانده میشود و دقیق ترین ماده درسی پایه اول حوزه به حساب می آید. در دانشگاه هم اصلا خوانده نمیشود و بعید میدونم از پس متن...
-
عزاداری امام حسین علیه السلام
چهارشنبه 22 شهریورماه سال 1391 09:50
چند سال پیش یکی از اهالی شهر دهگلان کردستان که سنی بود پسرش را آورده بود هیئت عزاداری روستای مجاور. آن پسر نوجوان که مریضی سختی داشت در آن هیئت شفا گرفته بود و پدر به رسم ادب، هر سال خود و پسرش در مراسم عزاداری محرم آن روستا شرکت میکردند. هر جا جمعی با اخلاص به یاد حسین (ع) جمع شوند، حسین (ع) آنجاست، میخواهد کربلا...
-
تکنولوژی
چهارشنبه 22 شهریورماه سال 1391 09:50
بعضی از اهالی این روستای محروم و مستضعف و هیچیندار، آنتن ماهواره داشتند! (بابا تکنولوژی!) میزبان ما هم داشت. میگفت اینجا با آنتن معمولی نمیشود شبکهها را واضح گرفت. دو سه تا شبکه کردی هم نشانم داد. تام و جری به زبان کردی ندیده بودیم که دیدیم. گفتم: «خطر داره حسن، خطر داره!» برا خودت هیچی، برا بچههات ضرر دارهها....
-
زحمت بی نتیجه
چهارشنبه 22 شهریورماه سال 1391 09:49
داشتم منبر میرفتم، احساس خطیب بودن عجیبی بهم دست داده بود! حیف که ضرغامی این سخنرانیهای باحال ما را ضبط نمیکند برای مردم! گفتم: «بله، وظیفه هر شیعهای است که ...» یادم آمد گفته بودند چند شب آخر عدهای از اهل سنت روستاهای مجاور هم در مراسم شرکت میکنند. ادامه دادم: «البته هر مسلمانی شیعه است چون دوستدار اهل بیت است...
-
جوک تصویری
چهارشنبه 22 شهریورماه سال 1391 09:49
یکی از شبها، به مناسبتی و برای احترام به بزرگان روستا، نام یکی دو نفر از پیرمردها را هم لابلای بحث آوردم، از ته مجلس پیرمردی که به دیوار تکیه داده بود اشاره میکرد: «من! من!» یعنی اسم من را هم ببر! همان بالای منبر روحیهام عوض شد! جوک تصویری! خاطره از وبلاگ طلبه ای از نسل سوم
-
نمازت باطله!!!
چهارشنبه 22 شهریورماه سال 1391 09:48
یک شب یکی از جوانهای تریپ خفن آمد و آهسته گفت: «حاج آقا، به من میگن اگه با این تیپ و قیافه بری مسجد نمازت باطله، آره حاج آقا؟» گفتم: اون کسی که اینو بهت گفته برو بهش بگو حاج آقا سلام رسوند گفت نماز خودت باطله، نمازت درست درسته، فقط موقع سجده حواست باشه پیشونیات روی مهر قرار بگیره نه موهات. خوشحال شد. خاطره از وبلاگ...
-
شرط من
سهشنبه 14 شهریورماه سال 1391 06:15
یکی از شرط هایم برای ازدواج این بود که همسرم حتما کسی باشد که با شهدا انس و الفتی داشته باشد. وقتی آمد خواستگاریم همه چیزش خوب بود مثل خودم طلبه بود ولی در بسیاری از مسائل سرتر هم بود. بعد از عقد رفتیم گلزار شهدا... سر قبر شهید پلارک ... یک لحظه از جواب مثبتی که به او داده بودم پشیمان شدم ... پیش خودم گفتم از کجا...
-
سرمای شدید
دوشنبه 13 شهریورماه سال 1391 19:58
از روز اول توی فکر بودم که سراغ بگیرم این روستا شهید دارد یا نه و اگر داشت حتما سری به گلزارش بزنم. ما که عرضه شهید شدن نداریم لااقل یاد شهدا را زنده نگه داریم که «زنده نگهداشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست.» یک روز هوا رو به راه بود. به آقا سلمان گفتم: «برویم سری به اهل قبور بزنیم و از شهید روستا هم التماس فاتحهای...
-
روش عجیب
دوشنبه 13 شهریورماه سال 1391 19:58
یک روز قبل اذان ظهر همراه سلمان و وحید (یکی دیگر از اصحابمان که دانشجو بود)، فرصت را غنیمت شمرده و رفتیم بالای یکی از ارتفاعات روستا. نمیدانم اسمش اورست بود یا نبود! تپهای بود که میشد همه جهان را از آن بالا تماشا کرد، البته اگر وسعت جهان به اندازه یک روستا باشد (اون دهکده جهانی که مکلوهان میگه همینهها!). آن بالا...
-
مبلغ کوچولو
دوشنبه 13 شهریورماه سال 1391 19:55
برای کاری رفته بودم بیرون نخطه/ موقع برگشتن خانم همسایمون رو دیدم نخطه/ وقی دیدمش چهار تا شاخ در اوردم ولی بعدا با اجازتون سه تای دیگه هم غرض گرفتم گذاشتم رو سرم نخطه/ دیدم یه چادر خوشگل گذاشته روی سرش و داره تند تند طرف من میاد نخطه/ راستش اولش ترسیدم، به خودم گفتم این که تا دیروز هر وقت میدیدمش فکر میکردم پسر...
-
جایزه
دوشنبه 13 شهریورماه سال 1391 19:51
یکروز در منزل دیدم خانم دستگیره هاى زیادى دوخته که با آن ظرف هاى داغ غذا را بر مى دارند که دستشان نسوزد، آنها را برداشته و به جلسه درس براى جایزه آوردم . وقتى خواستم جایزه بدهم به طرف گفتم : یکى از این سه مورد جایزه را انتخاب کن : 1- یک دوره تفسیر المیزان که 20 جلد است و چندین هزار تومان قیمت دارد. 2- مقدارى پول . 3-...
-
کارت شناسایی
دوشنبه 13 شهریورماه سال 1391 19:46
در جبهه کارت شناسایى نداشتم . به اطمینان اینکه فرد شناخته شده اى هستم ، بدون کارت در هر پادگانى وارد مى شدم ؛ تا اینکه در یک پادگان یکى از بچه هاى بسیج گفت : نمى گذارم بروى داخل . گفتند: ایشان آقاى قرائتى است . گفت : هرکه مى خواهد باشد؛ ما هم برگشتیم ، گفتیم : حتمًا در روستایى زندگى مى کند که برق نبوده و چون تلویزیون...
-
جوان های عصر مشروطه
شنبه 11 شهریورماه سال 1391 12:46
فقط شبها منبر داشتم، بعد جلسه مینشستم کنار جوانها و همسن و سالهای خودم و صحبت میکردیم، صمیمانه. شب اول از اول تا آخر به گپ زدن گذشت. دو سه ساعتی شد. کلی تیکه بهشان انداختم که در نتیجه یخهای روابطمان آب شد، تبخیر شد. از شب دوم، به پیشنهاد خودشان جلسه ترتیل قرآن هم داشتیم. در یکی از جلسات قرآن شبانه، پیرمردی هم...