خاطرات طلبه ها

در این وبلاگ خاطرات طلبه ها را دنبال کنید

خاطرات طلبه ها

در این وبلاگ خاطرات طلبه ها را دنبال کنید

اولین سفر من


مرو (ترکمنستان)
ساعت 3/30 شب است. در هوای سرد و برفی از قطار پیاده می شوم و با دلی سرشار از هیجان و شوق به شهر مرو (ماری) گام می نهم.
قرآن ها، کتاب های دینی، مهرها و سجاده هایی که همراه دارم، ساکم را سنگین ساخته است. چهره، زبان و آداب و رسوم اجتماعی این دیار برایم ناآشنا است.


کم کم هوا روشن می شود. مسافران راهی خانه هایشان می شوند. تنهای تنها می شوم. از یک سو، احساس غریبی و ناامنی می کنم و از سوی دیگر، سرما تا استخوان هایم نفوذ کرده است. ناگزیرم برای نماز و استراحت جایی پیدا کنم; ولی نه جایی هست و نه خودرویی که مرا به هتلی برساند. به طرفی که احتمال می دهم مرکز شهر است، رهسپار می شوم. پس از گذشتن از کوچه های تاریک و برفی و سگ های ولگرد، به هتل «سلطان » ، تنها هتل شهر، می رسم.
آرام آرام با انگشتری به شیشه می کوبم. زنی - که به زبان روسی سخن می گوید - آشکار می شود و با دیدن محاسن من - که برای آنان ناآشنا است - با دست اشاره می کند که جا نداریم.
من می مانم و تنهایی ام. پس از لحظاتی دوباره خیلی آهسته در می زنم. مردی ترکمن در می گشاید و با لهجه ی ترکمنی می گوید: جا نداریم! با زحمت بسیار، از او می خواهم اجازه دهد نماز بگزارم. اجازه می دهد. با زحمت فراوان وضو می گیرم و درست جلوی در ورودی هتل روی موکت راهرو نماز صبح را با لذت تمام به جای می آورم. بعد از نماز، ساکم را برمی دارم، از آن ها تشکر می کنم و از هتل خارج می شوم. هنوز چند قدم از هتل دور نشده ام که کسی با لهجه ی ترکمنی مرا صدا می زند.
برمی گردم، همان نگهبان هتل را می بینم که با دستش اشاره می کند سمت او بروم. برمی گردم. ساکم را می گیرد و مرا به اتاقی مجهز در طبقه ی سوم هتل راهنمایی می کند.
او توضیح می دهد: این اتاق ها به مسئولان کشور ترکمنستان اختصاص دارد و میهمانان خارجی را در آن ها جای می دهند. تو نماز خواندی و ما نمازخوان ها را دوست داریم. همین جا استراحت کن.
تا ساعت ده صبح استراحت می کنم. سپس به دفتر هتل می روم. از من پولی نمی گیرند و می گویند: همین که به نمازخوان جا دادیم، ثوابش برای ما بس است. فقط برای ما دعا کنید.
می پرسم: آیا خود شما هم نماز می خوانید؟ می گویند: دوست داریم ولی بلد نیستیم... .
تا نزدیکی های عصر در مرو می مانم. سپس راهی شهر «بایرامعلی » می شوم تا دنبال ریش سفید شیعیان بایرامعلی بگردم. غروب نزدیک است. اگر او را نیابم، شب کجا استراحت کنم؟ ! دلهره بر وجودم چنگ می افکند; ولی به خود می گویم: تو که می دانی برای چه گام در راه سفر نهاده ای و از زندگی راحت دست شسته ای... اگر برای ارشاد مردمی که هفتاد و اندی سال از شنیدن صدای اسلام راستین بی بهره بوده اند بدین شهر آمده ای، خدا با تو است.
با این اندیشه به شهر بایرامعلی - که در کنار خرابه های شهر قدیمی مرو قرار دارد - می رسم. سمت پیرمردی لاغر اندام - که جلوی مغازه ی کفاشی نشسته - می روم و سراغ ریش سفید شیعیان را می گیرم.
بهت زده بلند می شود و می گوید: با او چه کار داری؟
می گویم: میهمان اویم.
مرا در آغوش می کشد و می گوید: تو هم شهری منی; از تبریز آمده ای؟
می گویم: آری.
اشک در چشمهایش حلقه می زند. دستم را می گیرد و می گوید: به خانه برویم.
می گویم: ببخشید، باید به خانه ی ... بروم.
می خندد و می گوید: من همان کسی هستم که دنبالش می گردی.
این آیه از قرآن کریم در گوش جانم طنین می افکند: «الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا» (1) . خدای بزرگ را بر لطف بی پایانش سپاس می گویم و با تجربه یی دیگر از امدادها و حمایت های وی سمت خانه ی او رهسپار می شوم.

                                                                      راوی: سیف الله مدبر
                                                                                                                  منبع: معاونت تبلیغ حوزه علمیه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد