از روز اول توی فکر بودم که سراغ بگیرم این روستا شهید دارد یا نه و اگر داشت حتما سری به گلزارش بزنم. ما که عرضه شهید شدن نداریم لااقل یاد شهدا را زنده نگه داریم که «زنده نگهداشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست.» یک روز هوا رو به راه بود. به آقا سلمان گفتم: «برویم سری به اهل قبور بزنیم و از شهید روستا هم التماس فاتحهای داشته باشیم.» (حال کردی جمله عرفانی رو؟!) عصر موقع رفتن، از شانس ما، هوا خیلی سرد شد، خیلی، بیشتر! به یکی از بچهها گفتم: توی این سردی هوا تا الان همه امواتتان از سرما مردهاند ما داریم برا چی میریم آخه؟
خاطره از وبلاگ طلبه ای از نسل سوم
یک روز قبل اذان ظهر همراه سلمان و وحید (یکی دیگر از اصحابمان که دانشجو بود)، فرصت را غنیمت شمرده و رفتیم بالای یکی از ارتفاعات روستا. نمیدانم اسمش اورست بود یا نبود! تپهای بود که میشد همه جهان را از آن بالا تماشا کرد، البته اگر وسعت جهان به اندازه یک روستا باشد (اون دهکده جهانی که مکلوهان میگه همینهها!). آن بالا تکه سنگ بزرگی بود که مردم نیت میکردند و سنگریزهای را به آن سنگ بزرگ میچسباندند، اگر میماند میگفتند حاجت برآورده میشود و اگر میافتاد میگفتند نمیشود. گفتم: بابا کوتاه بیایید، این سنگ خاصیت مغناطیسی داره این سنگریزهها هم آهن دارند همین.
خاطره از وبلاگ طلبه ای از نسل سوم
برای کاری رفته بودم بیرون نخطه/
موقع برگشتن خانم همسایمون رو دیدم نخطه/
وقی دیدمش چهار تا شاخ در اوردم ولی بعدا با اجازتون سه تای دیگه هم غرض گرفتم گذاشتم رو سرم نخطه/
دیدم یه چادر خوشگل گذاشته روی سرش و داره تند تند طرف من میاد نخطه/
راستش
اولش ترسیدم، به خودم گفتم این که تا دیروز هر وقت میدیدمش فکر میکردم پسر
کوچولوش صورتش رو با دفتر نقاشیش اشتباه گرفته، حالا چی شده که صورتش ترو
تمیز و یه چادر خوشگل هم پوشیده علامت تعجب/
با خوشرویی به من سلام
کرد و من هم جوابش رو دادم، از قیافه ام فهمید که تعجب کردم برای همین قبل
از اینکه چیزی بپرسم شروع کرد به توضیح دادن و به من گفت پسر کوچولوی شش
ساله اش اون رو چادری کرده علامت گیگا تعجب/
گفتم پسر کوچولوتون علامت سوال/
گفت
اره، آخه می دونید قضیه چیه، پسرم هر وقت می اومد خونه ی شما نمیدونم شما
باهاش چیکار می کردید که وقتی وارد خونه می شد به من می گفت مامان میشه از
این به بعد تو هم مثل خاله وفا چادر بپوشی علامت سوال/
ازش پرسیدم
برای چی علامت سوال/ با شیرین زبونی اینطوری جوابم رو داد که آخه خاله وفا
خیلی مهربونه تو هم چادر بپوش که از این به بعد مثل خاله وفا مهربون باشی
علامت تعجب/ الان دو ماهه که این رو داره به من میگه منم آخر سر تسلیم شدم
نخطه /
منم خندیدم و تو دلم گفتم عجب مبلغ کوچولویی تربیت کردم خبر
نداشتم هاااااا و بعد در ادامه بهش گفتم من نه به پسرتون توصیه ای در مورد
حجاب شما بهش کرده بودم و نه حرفی زدم ، فکر کنم پسرتون این ذهنیت براش
درست شده که هر کسی حجاب داشته باشه فوق العاده مهربونه، اونم فقط بخاطر
اینکه بهش محبت میکردم و زمانی که خونه ی ما بود تنهاش نمی ذاشتم و باهاش
بازی میکردم، فقط همین...
خاطره از وبلاگ طلبه های ونوسی
یکروز در منزل دیدم خانم دستگیره هاى زیادى دوخته که با آن ظرف هاى داغ غذا را بر مى دارند که دستشان نسوزد، آنها را برداشته و به جلسه درس براى جایزه آوردم . وقتى خواستم جایزه بدهم به طرف گفتم : یکى از این سه مورد جایزه را انتخاب کن :
1- یک دوره تفسیر المیزان که 20 جلد است و چندین هزار تومان قیمت دارد.
2- مقدارى پول .
3- چیزى که به آتش و گرماى دنیا نسوزى .
گفت : مورد سوّم . من هم دستگیره ها را بیرون آورده به او دادم . همه خندیدند
خاطره از حجة الاسلام قرائتی
در جبهه کارت شناسایى نداشتم . به اطمینان اینکه فرد شناخته شده اى هستم ، بدون
کارت در هر پادگانى وارد مى شدم ؛ تا اینکه در یک پادگان یکى از بچه هاى بسیج
گفت : نمى گذارم بروى داخل .
گفتند: ایشان آقاى قرائتى است . گفت : هرکه مى خواهد باشد؛ ما هم برگشتیم ، گفتیم :
حتمًا در روستایى زندگى مى کند که برق نبوده و چون تلویزیون نداشته است مرا نمى
شناسد. برگردیم تا از او بپرسیم .
پرسیدم : اهل کجائى ؟ گفت : فلان روستا. گفتم : برق و تلویزیون دارى ؟ گفت : نه .
گفتم من را مى شناسى ؟ گفت : نه . گفتم : امام خمینى را مى شناسى ؟ گفت : بله .
گفتم : امام را دیده اى ؟ گفت : نه . پرسیدم : عکس او را دیده اى ؟ گفت : بله .
گفتم : اگر امام الا ن به شما بگوید خودت را از هواپیما بینداز مى اندازى ؟ گفت :
فورى مى اندازم . او گرچه امام را ندیده بود؛ ولى خداوند مهر امام را
دردل او انداخته بود و وجود امام او را به راه انداخته بود.
خاطره از حجة الاسلام قرائتی