فقط
شبها منبر داشتم، بعد جلسه مینشستم کنار جوانها و همسن و سالهای خودم
و صحبت میکردیم، صمیمانه. شب اول از اول تا آخر به گپ زدن گذشت. دو سه
ساعتی شد. کلی تیکه بهشان انداختم که در نتیجه یخهای روابطمان آب شد،
تبخیر شد. از شب دوم، به پیشنهاد خودشان جلسه ترتیل قرآن هم داشتیم.
در
یکی از جلسات قرآن شبانه، پیرمردی هم آمد و کنار جوانها نشست. معمولا هر
شب اول جلسه، حمد و اخلاص را تمرین میکردیم تا حداقل نمازها بدون اشکال
باشد. همه به ترتیب خواندند تا نوبت به پیرمرد رسید. گفتم: حاج آقا
بفرمایید استفاده کنیم. خواند و خواند تا رسید به سوره توحید: «بسم الله
الرحمن الرحیم قــفـــلُ و الله احد!» ظاهرا باید یک کلاس هم برای جوانهای
عصر مشروطه روستا میگذاشتم!
خاطره از وبلاگ طلبه ای از نسل سوم
خواهرم بد جوری از درد بی تابی میکرد...
شب بود، زنگ زدم آژانس، رفتیم درمانگاه، شلوغ بود و همگی به نوبت...
معاینه دکتر، گرفتن داروها، تزریق سرم و ... نگاه به ساعتم انداختم! یازده و چهل پنج دقیقه!
سریع از درمانگاه بیرون زدیم و تاکسی دربست گرفتیم...
راننده تاکسی دویست متر مانده به منزل مان پایش را روی ترمز گذاشت...
"خانم ها شرمنده، اگه جلوتر برم باید تا اخر خیابون اصلی گاز بدم، از همینجا که دور برگردون هست میخوام برگردم"
با زبان بی زبانی گفت پیاده شوید.
بدجوری خیابان خلوت بود، جز چراغ تیرهای برق چراغ هیچ خانه ایی روشن نبود!
به
راه مان ادامه می دادیم که صدای یک موتوری پشت سرمان آمد، جرأت نگاه کردن
به عقب نداشتیم، قدم ها را تند تند برمی داشتیم، یک لحظه صدای موتور محو
شد، نگاه کردیم دیدیم زیر نور یکی از چراغ های برق مقابل مان سبز شد.
جوان موتوری صورتش را بسته بود، گاز موتور را گرفت و حرکت کرد به سمت ما...
خواهرم با ترس سقلمه ایی به من زد و گفت:
ـ ای کاش از درد می مُردم این وقت شب نمی اومدیم بیرون!
ـ ماکه دیروقت بیرون نیومدیم ، سر شب بود، خب شلوغ بود طول کشید...
ـ خدا کنه متلک ش رو بندازه بره رد کارش...
ـ حالا شاید بنده خدا با ما کاری نداشته باشه...
ـ اگه یه آشنا ما رو ببینه میگن این دخترا اگه خراب نباشن تا این موقع شب بیرون از خونه نیستن!
ـ خب حالت بد بود رفتیم بیمارستان، خلاف شرع که نکردیم، پیش میاد خُ خُ خُ خُ
یک لحظه زبانم در کام ماند، موتوری در دو سه متری ما ترمز کرد، شالَش را از صورت برداشت و گفت:
"خوهرا نترسید، من از دور مراقبتون هستم تا برسید خونه"
نجوا................................................
حل کردن کردن معادله زیاد سخت نیست، فقط دو سمت دارد
ناموس تو=ناموس من
همین!
خاطره از وبلاگ طلبه های ونوسی
هر
خانهای سگی داشت، بعضی خانهها دو تا، میشمردی تعداد سگها از اهالی
روستا بیشتر بود. یکبار عصر مجبور بودم مسیری را تنها بروم. روستا خلوت
بود. به در هر خانهای میرسیدم سگ نگهبانش به نشان احترام پا میشد و چند
تا پارس حوالهام میکرد که یعنی حاجآقا ارادت داریم! من هم دستی تکان
میدادم و برایش آرزوی موفقیت و طول عمر میکردم.
وسط راه از شانس
بد، به پُست یکی از سگهای خشونتطلب تروریست خوردم. بدجوری شروع کرد به
پارس کردن، گفتم: «خیلی ممنون بسه! برو دیگه، برو عمو جون»، ول کن نبود،
ظاهرا از من خیلی خوشش آمده بود! همین طوری داشت میآمد جلو و جلو و جلوتر،
باصدای بلندی پارس میکرد و محبت وحشتانگیزناکی ابراز میکرد، به چند
سانتیمتری من رسید، نمیخواهم بگویم که ترسیدم چون بسی ضایع است، ولی
خداییش خودت هم بودی از ترس میمردی. سگ ادب نداشت همین طوری داشت میآمد
در آغوش اسلام! فکر کنم چشمهایش ضعیف بود، چون جلوی جلو که آمد شناخت من
«طلبهای از نسل سوم» هستم، عذرخواهی کرد برگشت! ممنونتم که منو نخوردی!
خاطره از وبلاگ طلبه ای از نسل سوم
بعد
از اولین منبر شبانه و به فیض رساندن ملت! آقاسلمان - میزبانی که فقط چند
سال از من بزرگتر بود - گفت: شام را منزل یکی از اهالی روستا مهمان هستیم.
این برنامه، شبهای بعد هم بود که هر شبی جایی خراب میشدیم البته با دعوت
قبلی (یعنی اخلاقی خراب میشدیم). بین راه آقاسلمان گفت: دعای سفره را
فراموش نکنید! گفتم: چقد راهه تا خونه؟ گفت: چند دقیقهای میشه. خدا رو شکر
کردم و شروع کردم توی ذهنم به سرچ زدن دعا.
چیزی یادم نیامد، از
تمام استعداد داشته و نداشتهام کمک گرفتم تا دعایی سرهم کنم و الا همان شب
اولی از روستا پرتم میکردند بیرون! موقع شام همه به فکر طعم غذا بودند و
من به فکر طعم دعایی که قرار است بعد از شام خوانده شود. شام تمام شد. همه
زل زدند به من و من هم زل زدم به آنها! چون دعای سفره مشهـور
- نه همه دعاهای سفره - هیچ سندی ندارد و ظاهرا بافته شده توسط یک شخص خوش
ذوق بوده، من هم ذوق نداشتهام را به خرج دادم و چند خطی بافتم:«اللهم
أکثر البرکة فی هذه المائدة» کسی چیزی نگفت. گفتم بگویید آمین و ادامه دادم
«اللهم ... ».
خاطره از وبلاگ طلبه ای از نسل سوم
یکی از ارکان مهم طلبگی مباحثه هست؛ اساتیدمون همیشه تاکید میکردن بدون بحث کلاس نیایم. حتی یکی از اساتید گفته بودن اگه بدون بحث سر کلاس من بیاید؛حلالتون نمیکنم!به خاطر تاکیدات اساتید همیشه به مباحثه اهمیت میدادیم. گروه ما اول 3 نفره بود و بعدا شد 5نفره. البته هرگروهی برای خودش قوانین خاصی داشت.مینا به گروهشون خیلی سخت میگرفت. مثلا برخلاف بچه های گروه ما که همگی مستعد بودن به صورت لاینقطع 5 دقیقه به دیوار خالی بخندن! تو گروه اونا کسی حق نداشت وسط بحث حرف حاشیه ای بزنه و یا بیخود بخنده! و ... البته ما همیشه بحثمون رو دقیق و به موقع انجام میدادیم اما خب سخت هم نمیگرفتیم. حتی گاها بعد بحث میرفتیم وارد گروه بحث مینااینا میشدیم و دعوا درست میکردیم و بعد با خیال آسوده فلنگ رو میبستیم! پیش مطالعه هم مورد تاکید اساتید بود.خصوصا برای درسی مثل فقه، پیش مطالعه خیلی لازم و مفید بود. به مدد مباحثه های قوی و خوبی که داشتیم گاها احساس میکردیم چشمه های حکمت به رومون گشوده شده! یکی دوبار تو فقه به شهید ثانی اشکال گرفتم و استادمون بعد تفحص و تامل حرفم رو قبول کردن. بعدش دوستان به شوخی بهم میگفتن« شهید ثالث» ! منم از الکی باور میکردم!
خاطره از وبلاگ به یاد یار سفر کرده