یک روز قبل اذان ظهر همراه سلمان و وحید (یکی دیگر از اصحابمان که دانشجو بود)، فرصت را غنیمت شمرده و رفتیم بالای یکی از ارتفاعات روستا. نمیدانم اسمش اورست بود یا نبود! تپهای بود که میشد همه جهان را از آن بالا تماشا کرد، البته اگر وسعت جهان به اندازه یک روستا باشد (اون دهکده جهانی که مکلوهان میگه همینهها!). آن بالا تکه سنگ بزرگی بود که مردم نیت میکردند و سنگریزهای را به آن سنگ بزرگ میچسباندند، اگر میماند میگفتند حاجت برآورده میشود و اگر میافتاد میگفتند نمیشود. گفتم: بابا کوتاه بیایید، این سنگ خاصیت مغناطیسی داره این سنگریزهها هم آهن دارند همین.
خاطره از وبلاگ طلبه ای از نسل سوم