خاطرات طلبه ها

در این وبلاگ خاطرات طلبه ها را دنبال کنید

خاطرات طلبه ها

در این وبلاگ خاطرات طلبه ها را دنبال کنید

مبلغ کوچولو


برای کاری رفته بودم بیرون نخطه/
موقع برگشتن خانم همسایمون رو دیدم نخطه/
وقی دیدمش چهار تا شاخ در اوردم ولی بعدا با اجازتون سه تای دیگه هم غرض گرفتم گذاشتم رو سرم نخطه/
دیدم یه چادر خوشگل گذاشته روی سرش و داره تند تند طرف من میاد نخطه/

راستش اولش ترسیدم، به خودم گفتم این که تا دیروز هر وقت میدیدمش فکر میکردم پسر کوچولوش صورتش رو با دفتر نقاشیش اشتباه گرفته، حالا چی شده که صورتش ترو تمیز و یه چادر خوشگل هم پوشیده علامت تعجب/

با خوشرویی به من سلام کرد و من هم جوابش رو دادم، از قیافه ام فهمید که تعجب کردم برای همین قبل از اینکه چیزی بپرسم شروع کرد به توضیح دادن و به من گفت پسر کوچولوی شش ساله اش اون رو چادری کرده علامت گیگا تعجب/
گفتم پسر کوچولوتون علامت سوال/

گفت اره، آخه می دونید قضیه چیه، پسرم هر وقت می اومد خونه ی شما نمیدونم شما باهاش چیکار می کردید که وقتی وارد خونه می شد به من می گفت مامان میشه از این به بعد تو هم مثل خاله وفا چادر بپوشی علامت سوال/

ازش پرسیدم برای چی علامت سوال/ با شیرین زبونی اینطوری جوابم رو داد که آخه خاله وفا خیلی مهربونه تو هم چادر بپوش که از این به بعد مثل خاله وفا مهربون باشی علامت تعجب/ الان دو ماهه که این رو داره به من میگه منم آخر سر تسلیم شدم نخطه /

منم خندیدم و تو دلم گفتم عجب مبلغ کوچولویی تربیت کردم خبر نداشتم هاااااا و بعد در ادامه بهش گفتم من نه به پسرتون توصیه ای در مورد حجاب شما بهش کرده بودم و نه حرفی زدم ، فکر کنم پسرتون این ذهنیت براش درست شده که هر کسی حجاب داشته باشه فوق العاده مهربونه، اونم فقط بخاطر اینکه بهش محبت میکردم و زمانی که خونه ی ما بود تنهاش نمی ذاشتم و باهاش بازی میکردم، فقط همین...


                                                                  خاطره از وبلاگ طلبه های ونوسی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد