هر
خانهای سگی داشت، بعضی خانهها دو تا، میشمردی تعداد سگها از اهالی
روستا بیشتر بود. یکبار عصر مجبور بودم مسیری را تنها بروم. روستا خلوت
بود. به در هر خانهای میرسیدم سگ نگهبانش به نشان احترام پا میشد و چند
تا پارس حوالهام میکرد که یعنی حاجآقا ارادت داریم! من هم دستی تکان
میدادم و برایش آرزوی موفقیت و طول عمر میکردم.
وسط راه از شانس
بد، به پُست یکی از سگهای خشونتطلب تروریست خوردم. بدجوری شروع کرد به
پارس کردن، گفتم: «خیلی ممنون بسه! برو دیگه، برو عمو جون»، ول کن نبود،
ظاهرا از من خیلی خوشش آمده بود! همین طوری داشت میآمد جلو و جلو و جلوتر،
باصدای بلندی پارس میکرد و محبت وحشتانگیزناکی ابراز میکرد، به چند
سانتیمتری من رسید، نمیخواهم بگویم که ترسیدم چون بسی ضایع است، ولی
خداییش خودت هم بودی از ترس میمردی. سگ ادب نداشت همین طوری داشت میآمد
در آغوش اسلام! فکر کنم چشمهایش ضعیف بود، چون جلوی جلو که آمد شناخت من
«طلبهای از نسل سوم» هستم، عذرخواهی کرد برگشت! ممنونتم که منو نخوردی!
خاطره از وبلاگ طلبه ای از نسل سوم