خاطرات طلبه ها

در این وبلاگ خاطرات طلبه ها را دنبال کنید

خاطرات طلبه ها

در این وبلاگ خاطرات طلبه ها را دنبال کنید

زحمت بی نتیجه


داشتم منبر می‌رفتم، احساس خطیب بودن عجیبی بهم دست داده بود! حیف که ضرغامی این سخنرانی‌های باحال ما را ضبط نمی‌کند برای مردم! گفتم: «بله، وظیفه هر شیعه‌ای است که ...» یادم آمد گفته بودند چند شب آخر عده‌ای از اهل سنت روستاهای مجاور هم در مراسم شرکت می‌کنند. ادامه دادم: «البته هر مسلمانی شیعه است چون دوستدار اهل بیت است و هر مسلمانی سنی است چون پیرو سنت رسول خداست»، بعد منبر فهمیدم آن برادران اهل سنت اصلا حواسشان به بحث نبود، حیف زحمتی که برای ماست‌مالی کردن بحث کشیدم، حیف!


                                                                                                                خاطره از وبلاگ طلبه ای از نسل سوم

جوک تصویری


یکی از شب‌ها، به مناسبتی و برای احترام به بزرگان روستا، نام یکی دو نفر از پیرمردها را هم لابلای بحث آوردم، از ته مجلس پیرمردی که به دیوار تکیه داده بود اشاره می‌کرد: «من!‌ من!» یعنی اسم من را هم ببر! همان بالای منبر روحیه‌ام عوض شد! جوک تصویری!


                                                                     خاطره از وبلاگ طلبه ای از نسل سوم

نمازت باطله!!!


یک شب یکی از جوان‌های تریپ خفن آمد و آهسته گفت: «حاج آقا، به من میگن اگه با این تیپ و قیافه بری مسجد نمازت باطله، آره حاج آقا؟» گفتم: اون کسی که اینو بهت گفته برو بهش بگو حاج آقا سلام رسوند گفت نماز خودت باطله، نمازت درست درسته، فقط موقع سجده حواست باشه پیشونی‌ات روی مهر قرار بگیره نه موهات. خوشحال شد.


                                                                     خاطره از وبلاگ طلبه ای از نسل سوم

شرط من


یکی از شرط هایم برای ازدواج این بود که همسرم حتما کسی باشد که با شهدا انس و الفتی داشته باشد.

وقتی آمد خواستگاریم همه چیزش خوب بود مثل خودم طلبه بود ولی در بسیاری از مسائل سرتر هم بود. بعد از عقد رفتیم گلزار شهدا... سر قبر شهید پلارک ... یک لحظه از جواب مثبتی که به او داده بودم پشیمان شدم ... پیش خودم گفتم از کجا معلوم که راست گفته باشد ... از کجا معلوم که اصلا شهدا را بشناسد ... داشتم دیوانه می شدم ... خواستم بلند شوم و بروم ... نگاهم را چرخاندم به سمت او ... خشکم زد...

داشت مثل ابر بهار اشک می ریخت ... مثل برادری که سر قبر برادرش اشک بریزد...


                                                                                                 خاطره از وبلاگ طلبگی...خاطرات طلاب شهید

سرمای شدید


از روز اول توی فکر بودم که سراغ بگیرم این روستا شهید دارد یا نه و اگر داشت حتما سری به گلزارش بزنم. ما که عرضه شهید شدن نداریم لااقل یاد شهدا را زنده نگه داریم که «زنده نگه‌داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست.» یک روز هوا رو به راه بود. به آقا سلمان گفتم: «برویم سری به اهل قبور بزنیم و از شهید روستا هم التماس فاتحه‌ای داشته باشیم.» (حال کردی جمله عرفانی رو؟!) عصر موقع رفتن، از شانس ما، هوا خیلی سرد شد، خیلی، بیشتر! به یکی از بچه‌ها گفتم: توی این سردی هوا تا الان همه امواتتان از سرما مرده‌اند ما داریم برا چی میریم آخه؟


                                                                 خاطره از وبلاگ طلبه ای از نسل سوم