وارد اتوبوس شدم، جایی برای نشستن نبود، همانجا روبروی در، دستم را به میله گرفتم...
پیرمرد با کُتی کهنه، پشت به من، دستش به ردیف آخر صندلی های اقایون گره کرده! (که میشود گفت تقریبا در قسمت خانم ها)
خانم دیگری وارد اتوبوس شد، کنار دست من ایستاد، چپ چپ نگاهی به پیردمرد انداخت، شروع کرد به غرلند کردن!
ـ برای چی اومده تو قسمت زنونه! مگه مردونه جا نداره؟ این همه صندلی خالی!
ـ خانم جان اینطوری نگو، حتما نمی تونسته بره!
ـ دستش کجه نمی تونه بشینه یا پاش خم نمیشه؟
ـ خب پیرمرد ِ! شاید پاش درد میکنه نمی تونه بره بشینه!
ـ آدم چشم داره می بینه! نیگاه کن پاش تکون میخوره، این روزها حیاء کجا رفته؟!...
سکوت کردم، گفتم اگر همینطور ادامه دهم بازی را به بازار می کشاند! فقط خدا خدا میکردم پیرمرد صحبت ها را نشنیده باشد!
بیخیال شدم، صورتم را طرف پنجره کردم تا بارش برفها را تماشا کنم...
به ایستگاه نزدیک می شدیم
پیرمرد میخواست پیاده شود
دستش را داخل جیبش برد
پنجاه تومنی پاره ایی را جلوی صورتم گرفت
گفت:"دخترم این چند تومنیه؟"
بغض گلویم را گرفت، پیرمرد نابینا بود! خانم بغل دست من خجالت زده سرش را پایین انداخت و سرخ شد...
خاطره از وبلاگ: طلبه های ونوسی
تا دیر وقت در جایى مهمان بودم ، موقع خوابیدن به صاحبخانه گفتم : موقع نماز صبح مرا بیدار کن .
گفت : عجب شما که نماینده امام هستى ، گفتم : آقا! خودم نماینده امام هستم ، ولى خوابم که نماینده امام نیست !
خاطره از حجت الاسلام قرائتی
منبع: کتاب خاطرات استاد قرائتی
با اینکه منزل ما رفت و آمد مهمان زیاد بود، ولى حاجیه خانم گفت : شما آقاى مطهرى را دعوت کنید. علّت را پرسیدم ؟ گفت : چون تنها مهمانى که موقع رفتن به نزدیک درب آشپزخانه آمده و از من تشکّر کرد ایشان است ، بقیه مهمان ها از شما تشکّر مى کنند.
خاطره از حجت الاسلام قرائتی
منبع: کتاب خاطرات استاد قرائتی
مرحوم پدرم اصرار زیادى داشت که من محصل حوزه علیمه و روحانى شوم و من مخالف بودم
و به دبیرستان رفتم .
روزى گزارش چند نفر از همکلاسى هایم را به مدیر دادم که اینها در مسیر راه اذیت مى
کنند، مدیر هم آنها را تنبیه کرد. آنها هم در تلافى با هم همفکر شدند و کتک مفصّلى را در
مسیر برگشت به من زدند که سر و صورتم سیاه شد و بى
حال روى زمین افتادم و به سختى خود را به منزل رساندم . پدرم گفت : محسن چى شده ؟
گفتم : هیچى ، مى خواهم بروم حوزه علیمه وطلبه شوم .
راستى چه خوب شد آن کتک را خوردم !
خاطره از حجت الاسلام قرائتی
منبع: کتاب خاطرات استاد قرائتی